کد مطلب:292430 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:153

حکایت سی و نهم: حسن بن محمّد بن قاسم

همچنین از سیّد علی بن محمّد بن جعفر بن طاووس حسنی در كتاب «ربیع الالباب» در بحار نقل كرده كه او گفت: من با مردی از ناحیه كوفه كه به آن ناحیه عمّار می گفتند و از روستاهای كوفه بود رفیق و دوست شدم. در بین راه در مورد حضرت صاحب الزّمان(ع) صحبت می كردیم. آن مرد به من گفت: قضیه ی عجیبی دارم كه می خواهم با تو بگویم. گفتم: بگو.

گفت: قافله ای از قبیله طی در كوفه به پیش ما آمدند كه آذوقه بخرند و در میان آنها مرد خوش چهره ای بود كه رئیس قوم بود. آنگاه من به مردی گفتم: از خانه علوی ترازو بیاور.

آن بدوی گفت: آیا در اینجا علوی هم زندگی می كند؟

به او گفتم: سبحان اللَّه! بسیاری از اهل كوفه علوی هستند.

بدوی گفت: به خدا قسم علوی آن است كه ما او را در بیابان بعضی شهرها گذاشتیم.

گفتم: ماجرای آن علوی چیست؟

گفت: با سیصد سوار یا كمتر برای غارت اموال بیرون رفتیم تا هر كسی را كه پیدا كنیم بكشیم. مالی بدست نیاوردیم و تا سه روز گرسنه ماندیم و از شدّت گرسنگی بعضی از ما به بعضی دیگر گفتند: كه بیائید قرعه كشی كنیم در مورد اسبهایمان و قرعه به اسب هر كس كه در آمد آن اسب را بكشیم كه گوشت آن را بخوریم تا اینكه از گرسنگی هلاك نشویم. وقتی قرعه كشی كردیم به نام اسب من بیرون آمد و من به آنها گفتم اشتباه شده و یك بار دیگر قرعه كشی كردیم، باز هم قرعه به اسم اسب من آمد و من دوباره راضی نشدم. تا سه مرتبه و در هر سه مرتبه قرعه به نام اسب من درآمد و آن اسب پیش من قیمتش هزار اشرفی بود و حتی از پسرم برایم بهتر بود.

به آنها گفتم: حالا كه قصد دارید اسب مرا بكشید، به من مهلت دهید كه یك بار دیگر سوار آن شوم و قدری آنرا بدوانم تا آرزوی سوار شدن بر آن در دلم نماند. آنها قبول كردند و من سوار شدم و آنرا دوانیدم تا اینكه به اندازه یك فرسخ از آنها دور شدم و در آن حال كنیزی را دیدم كه در اطراف تلی بود و در حال هیزم چیدن بود. گفتم: ای كنیز، تو چه كسی هستی و اهل تو چه كسانی هستند؟

گفت: من از مردی علوی هستم كه در این وادی می باشد. آنگاه از پیش من رفت. من دستمال خود را بر سر نیزه كردم و نیزه را به طرف دوستان خود بلند كردم كه به آنها اعلام كنم كه بیایند. وقتی آمدند به آنها گفتم: بر شما مژده باد كه به آبادی رسیدیم. و وقتی مقداری راه رفتیم در وسط آن وادی، خیمه ای دیدیم. پس جوان خوشرویی از آن بیرون آمد كه بهترین مردم بود و موهایش تا پشت آویخته شده بود با رویی خندان سلام كرد. ما با او گفتیم: ای بزرگ عرب ما تشنه ایم.

آنگاه به كنیزك گفت: «آب بیاور.» و كنیزك با دو كاسه آب بیرون آمد. آن جوان یك كاسه را از او گرفت و دست خود را میان آن برد و بعد به ما داد و آن كاسه دیگر را نیز چنین كرد. ما از آن دو كاسه آشامیدیم و سیراب شدیم در حالیكه چیزی از آن دو كاسه كم نشده بود. وقتی تشنگی ما بر طرف شد گفتیم ای بزرگ عرب ما گرسنه هستیم. آنگاه به خیمه خود برگشت و سفره ای بیرون آورد كه در آن خوردنی بود و دست خود را در آن غذا گذاشت و فرمود: «ده نفر، ده نفر بر سر سفره بنشینید.» به خدا قسم همه ما از آن سفره خوردیم و آن غذا هیچ تغییری پیدا نكرد و كم نشد.

و بعد از خوردن گفتیم: فلان راه را به ما نشان بده.

فرمود: «این راه شماست.» و به نشانی اشاره نمود و وقتی از او دور شدیم بعضی از ما به بعضی دیگر گفتند: ما برای بدست آوردن مال خارج شدیم اكنون كه مال بدست شما آمده است به كجا می رویم؟

آنگاه بعضی از رفقا ما را از این كار منع می كردند و بعضی هم امر می كردند تا آنكه رأی همه یكی شد كه به سوی او برگردیم. پس وقتی ما را دید كه به سوی او برگشتیم كمر خود را بست و شمشیر خود را حمایل كرده و نیزه خود را گرفت و بر اسبی سوار شد و در مقابل ما آمد و فرمود: «نفسهای پلید شما چه خیال فاسد و خرابی كرده است كه می خواهید مرا غارت كنید.»

گفتیم: همان خیالی است كه تو گفتی و سخن زشتی به او گفتیم. فریادی بر سر ما كشید كه همه از آن ترسیدیم و از او فرار كردیم و دور شدیم. خطی در زمین كشید و فرمود: «قسم به حق جدّ من رسول اللَّه كه هیچ كس از شما از این خط عبور نمی كند مگر آنكه گردن او را می زنم.» به خدا قسم كه از ترس او برگشتیم. براستی كه او علوی حقیقی است و مانند بقیه نیست.